تا کنون از مشاغل عجیب و غریبی که خانمها با علاقه در آن مشغولند برایتان گفته ایم. مشاغلی مثل قصابی، پرورش کروکودیل و دریانوردی در این مقاله، یا ریاست بر گروهی مرد کارگر معدن در این مقاله و در نهایت مربی تیم فوتبال مردان در این یکی.
این مقالات و صدها مقاله مشابه دیگر حاکی از این واقعیت اند که به راستی حد و مرزی برای شغلی که می توان انتخاب کرد وجود ندارد و مشاغل قابل انتخاب برای هر فرد از گستره ای به پهنای ذهن ما برخوردار است.
در اینجا شما را با یکی دیگر از این زنان موفق و پر تلاش آشنا می کنیم. خانم زهره بکرانی، زنی که شغل شریف اما سخت آهنگری را برگزیده و نشان داده که چقدر انسانها با هم متفاوتند. او به ما می آموزد که برای کسب حلال و داشتن زندگی شرافتمندانه و کمک به خانواده حتی اگر لازم باشد باید رنج آهن گداخته و گرمای طاقت فرسای کوره را به جان خرید. آنهم در شمال تهران، در تجریش! با مسیر ایرانی همراه باشید.
اینجا کوره ای روشن است
تا چشم کار میکند طناب و انبردست و آچارهای رنگارنگ است و الک و بیل و کلنگ و فرغون و اره و... . نه نقره است، نه طلا، نه پارچه و نه تور و نه خبری از تابلوهای رنگروغن و آبرنگ. اینجا همه چیز فرق میکند. این جا کورهای روشن است و یک زن فولادین که میگوید مثل فولاد آبدیده شده اما سرد نه. این جا دنیای کوچک یک زن آهنگر است به نام زهره بکرانی در محله تجریش تهران.
از کودکی متفاوت بودم
«انگار توی ذاتم بود. از بچگی عاشق کارهای سخت و سنگین بودم. همیشه کارهایی که کسی نمیتوانست انجام بدهد من انجام میدادم. نمیدانم چرا اما دلم میخواست نشان بدهم که من هم مثل مردها میتوانم کارهای سخت و سنگین انجام دهم. بعد از ازدواج هم به خاطر اینکه شوهرم آدم فنی بود من هم فنی بزرگ شدم. سن و سالی نداشتم. 16 سالم بود که ازدواج کردم. برای همین هر وقت شوهرم کارهای فنی میکرد کنار دستش بودم تا یاد بگیرم. همیشه آچار و انبردست و وسایلش را من دستش میدادم. دستیارش بودم از همان اول. نخواستم کنار بایستم و فقط نگاه کنم.».
آمدم، ماندم
گاهی میآیی که ببینی و بروی، گاهی هم میآیی و ماندگار میشوی. «خیلی اتفاقی این جا ماندگار شدم. آمدم ببینم شوهرم و بچههایم چطور کار میکنند و با این آمدن و دیدن الان سه سال است که هر روز میآیم. البته روزهای اول شوهرم و پسر بزرگم مخالف بودند. میگفتند کار خیلی سخت و مردانه است، محیط کاملاً مردانه است اما من گفتم شما تنهایید و خسته میشوید. ماندم و شد. حتی پسرم هم رفت سراغ یک کار دیگر... وقتی بیماری همسرم جدی شد و بار زندگی روی دوشم افتاد دیگر شدم نفر اول مغازه. دلم نمیآمد همسرم و پسرم را تنها بگذارم. ..میخواستم به شوهرم ثابت کنم که هیچ وقت تنها نیست و همیشه پای او و زندگی ایستاده ام.
نگاهها و مخالفتهای اولیه
از همان روز اول حرفهای در گوشی و نگاههای متعجب شروع شد اما من جا نزدم. شوهرم فوت کرده بود و باید کار میکردم. دو پسر داشتم و مسئول زندگیشان بودم. برای همین جلوی همه نگاهها و حرفها ایستادم. مطمئن بودم که از پس کار بر میآیم. خانواده خودم هم مخالف بودند اما وقتی پشتکار مرا دیدند راضی شدند. حالا من یکی از مغازهدارهای مورد اعتماد محل هستم. خیلی قبولم دارند. کلی سفارش هم به من میدهند. با هم مراوده ابزار و وسایل هم داریم. دیگر هیچ چیز تفریح نیست. همه چیز از روی علاقه و وظیفه است. من باید جواب اعتماد کسبه محل و مردمی را که جنس سفارش میدهند، بدهم.»
آتش و پتک
ما اینجا آهن را تبدیل به فولاد میکنیم. تیشه و کلنگ و قلمآهنی را از کارخانه تحویل میگیریم و این جا آبدیدهاش میکنیم تا فولادین شود .کوره آهنگری شاید در زمستان قابل تحمل باشد اما تابستانها از 10 متریاش هم نمیشود رد شد «زمستان و تابستان ندارد. من هر روز از ساعت 6 صبح تا 9 شب این جا هستم. هوا تاریک است که من کرکره مغازه را بالا میکشم و تاریک که میشود در مغازه را قفل میزنم. کوره هم زمستان و تابستان روشن است. دیگر عادت کرده ام. سوختگی و خستگی هم دارد. قلم را که داخل کوره میاندازی وقتی سرخ میشود با انبر هم که میگیری باز داغیاش را حس میکنی. هم داغی قلم هست هم ضربههای پتک. بیشتر سنگینی انبر هم روی دست راست است. ضربههایی که روی آهن تفتیده زده میشود به بدن بر میگردد. صبح تا شب سر پا هستم. تابستانها کوره میسوزد و من هم میسوزم. زمستانها هم سختیهای خودش را دارد. البته من تنها نیستم. من بیشتر کارهای انبرداری را انجام میدهم. کارگرم پتک میزند. اما همین انبرداری هم بعضی وقتها خیلی سخت و سنگین میشود.«
خسته هم میشوم اما سرد و سخت نمی شوم
بعضی وقتها که کارم زیاد است و خسته میشوم میگویم چرا خودم را قاطی این کار سنگین کردم. میگویم الان بیشتر زنها در خانه نشستهاند روی کاناپه و چای میخورند و تلویزیون نگاه میکنند و تو اینجا پای کوره و انبر و پتک و سندانی. اما بعد از چند دقیقه آرام میشوم.
به خودم میگویم تو حالا از پس کارهای سخت برمیآیی و این لطف خداست. اینکه میتوانم خرج خانوادهام را بدهم و محتاج کسی نباشم و سرم بالا باشد و کار کنم همه اینها لطف خداست. نمیدانم ولی انگار آهن و فولاد و آتش کار خودش را کرده. انگار خیلی قویتر شدهام. محکمتر شدهام. «
کار کردن در محیط مردانه و سرد و سخت آدم را میسازد. بعضی وقتها دقت میکنم میبینم خیلی سخت و سرد شدهام. دلم نمیخواهد احساسات زنانهام از بین برود پس همیشه حواسم هست. تا این جوری میشوم به خودم مرخصی میدهم. دوست دارم مثل فولاد سخت باشم اما نمیخواهم سرد باشم. زود به داد خودم میرسم. چادرم را سرم میکنم و میروم امامزاده صالح. خدا را شکر همین جا در جوار امامزاده هستیم. تا دلم میگیرد گندم میخرم برای کبوترها و میروم. بازار را میچرخم و خرید میکنم. یا یک روز کامل در خانه میمانم و کارهای خانه را انجام میدهم.
آهنگری مقدس است
به نظر من آهنگری شغل مقدسی است. البته من خودم را آهنگر نمیدانم. نه اینکه بلد نباشم اما واقعاً هنوز به آن تجربه و مهارت هم نرسیدهام. هیچ وقت فکر نمیکردم کارم با آهن و فولاد گره بخورد، اما حالا زندگیام فولادی شده. سر و کارم با انبر و پتک و فولاد و آتش است. این هم یک جور است. همه زنها که نباید کارهای ظریف و هنرمندانه انجام بدهند. کار با آهن هم خودش برای من هنر است. من بلدم تیشه بسازم، کلنگ بسازم و...»